#توماژ_پارت_59
پوزخند تلخی رو لبم نشست : خودم دیدمشون جلوی در همین خونه
جاخورد ولی حرفی نزد ، چند ساعت گذشته نمی دونم .... حتی نمی دونم ارتین کی از پیشم رفت ...نمی دونم این چندمین سیگارمه که قراربوده بشه مرهم زخم دلم ولی حتی ذره ای کم نکرده از اتش درونم
-تند رفتی پسرم
به سمت مامان برگشتم که گفت: من هادی رو می شناختم ..... خواستگار مهنازه یکم بینشون شکراب شده بود با عقل نصفه نیمش فکر کرده می تونه کمکی کنه
-مگه وکیل وصی مردمه مادر من؟ همسایه ها ببینن چه فکری می کنن؟ با همون عقل نصف نیمه اش نتونسته به اینا فکر کنه ؟
لبخند مامان و دستای گرمش کمی ارومم کرد: حق باتوئه توماژ جان ولی اون همش پونزده سالشه هنوز کم تجربه است خامه پسرم ...من انتظارم از تو بیشتر بود
از خجالت سر پایین انداختم که گفت: بیاتو نزار کینه بشه به دلتون بمونه شما خواهر برادرین تو براش مثل پدرشی توماژم
romangram.com | @romangram_com