#توماژ_پارت_53
با چشمای سرخ از اشکش به سمتم برگشتو گفت: بیا از خودم بپرس خیلی چیزا بهش گفتم اقا.... بارها و بارها هم دیدمش
با یه گام به سمتش خیز برداشتم که جیغ کوتاهی کشید و چسبید به دیوار حالا که بین منو دیوار محبوس شده بود گرمای نفس های کوتاهش رو به خوبی حس می کردم بازوهاشو تو مشتم فشردم که گفت: گفتم نامزد دارم دوستشم دارم گفتم دست از سرم برداره چون محاله یه تار موی تو رو به صد تا عوضی مثل اون بدم......
پوزخند تلخی زدو گفت: برای همین وقتی تلفنو برداشتی صبر کردی تا من حرف بزنم؟ این شکتو نمی فهمم توماژ .... نمی فهممت
با هق هق سر رو سینم گذاشت و با صدایی که می لرزید گفت: توماژ باورم کن .... تورو خدا باورم کن
شونه هاش لرزید که دستام شل شد و به جای بازوهاش دورش حلقه شد اشک هاش که بی امان رو سینم می ریخت اتیشم می زد دلم سوخت برای این همه مظلومیت این دختر، چطور تونسته بودم همچین فکری در مورد کسی بکنم که پنج ساله بهم ثابت کرده پاک تر از فرشته هاست که یه هدیه است از خدا برای دل سوخته و تنهام
-هیش اروم باش ....
بیشتر به خودم فشردمش و گفتم: ببخشید ..... روژان جان .... عزیزم
romangram.com | @romangram_com