#توماژ_پارت_41
چشماش از تعجب قد توپ تنیس شد و گفت: تو .... تو .....یعنی ....
چراغ رو خاموش کردمو گفتم: بهتره به جای تمرین زبونی لالی بخوابی که فردا کلی کار داریم
*******
ازسکوت خونه استفاده کردمو کمی چشم رو هم گذاشتم و اتفاقات چند ساعت پیش و مرور کردم ، یه چیزی این وسط درست نبود
درست همین چند ساعت قبل بود که رفته بودم جلوی مدرسه پونه ، همراه دوستش از جلوم رد شد و سوار ماشینی که درست اون سمت خیابون منتظرشون بود رفتن ..... چیزی درونم فرو ریخت و به انی گردن و شقیقم نبض گرفت دستم دور قفل فرمون محکم شد که ماشین حرکت کرد و از کنارم گذشت ، سریع دنبالش رفتمو هزار تا حدس و گمان برای رفع و رجوع فکری که مثل خوره به جونم افتاده بود تو ذهنم بالا پایین کردم ، کم کم حدسام رنگ و بوی تهدید به خودش گرفت و تو دلم کلی برای پونه وپسری که هر از گاهی به پشت برمی گشت و با خنده حرفی می زد خط و نشون کشیدم زیاد طول نکشید که سر کوچمون با متانت پیاده شد و بعد از خداحافظی بدون این که سرشو بلند کنه به سمت خونه رفت .
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم و پای رفتنم سست شد ....انگار دنبال بهونه بودم تا با پونه روبرو نشم که خوب می دونستم تو این موقعیت چیز خوبی انتظارشو نمی کشه و خواهر کوچولوم اونقدر عزیز بود که نخوام حرمتی ازش بشکنم ولی با این شکی که به دلم افتاده بود باید چی کار می کردم ؟؟؟!
-الو توماژ کجا رفتی یهو؟
romangram.com | @romangram_com