#توماژ_پارت_3

ناخوداگاه اخمام تو هم رفت و قلبم به تپش افتاد اما لب هام.....

سری تکون داد و گفت: من ترتیب یه جلسه رو با جانسون می دم ...... مبلغ خوبی برای واگذاری بهمون می ده ..... بهتره تا دیر نشده بکشی کنار و به زندگیت برگردی

قدم هاش که ازم دور شد صدامو از اعماق وجودم بیرون کشیدم و با صدایی دورگه غریدم: تو این کارو نمی کنی

پوزخندی زدو نگاهشو از مشت گره کردم سر داد تا پایی که مثل همیشه عصبی رو زمین ضرب گرفته بود و در نهایت به چشمای خشمگینم چشم دوخت و گفت: کی می خواد جلومو بگیره؟

یه تای ابروشو داد بالا و با لحن تمسخرامیزی گفت: تو؟؟

اشاره ای به پام کردو گفت: با اینا می خوای جلوی راهمو بگیری؟ مطمئنم اگه پنج دقیقه دیگه صبر کنم لرزش دستات هم شروع می شه و بعد تمام تنت شروع می کنه به لرزیدن طوری که هیچ کس نتونه ارومت کنه از چشمات یه رد سفید می مونه و یه تنی که اونقدر سرد و یخ بسته است اون قدر ناتوان که حتی نمی تونه جلوی زمین خوردنتو بگیره ...... حتی نمی تونه جلوی لرزش هاتو بگیره ..... این جوری می خوای راهمو سد کنی ؟؟

قلبم با ضرب محکم تری خودشو به سینم کوبید و با هر برخوردش مهر تاییدی زد به حرفای رفیقی که امروز کمر به نابودی مردی بسته بود که سال ها قبل ویران شده بود و نابودی یه ویرونه برای هیچ کس افتخاری به دنبال نداشت .... دستای مشت شدمو تو جیبم فرو کردم تا لرزش نامحسوسشو از نگاه تیز بین پاکمهری پنهان کنم که ورق به ورق حالمو از بر بود.همه حواسمو دادم به صدام که نلرزه تا نشکنه کمر مردی که تنها داراییش غروری بود که ابلهانه هنوز باور داشت ذره ای از این دارایی با ارزش براش مونده که همین قطره می تونه سرپانگه داره مردی رو که وقتی نم اشک رو گوشه چشماش دید باور کرد دیگه چیزی براش نمونده ...... مردبودن معنا نداشت وقتی غروری نبود ،پایی برای ایستادن و دستی برای مقابله وجود نداشت وقتی برخلاف رسم زمانه بر نامرد بودنش می گریست و با هر قطره مهری می زد به نامردی مردی که از مرد بودن تنها نرینگی رو به یدک می کشید

romangram.com | @romangram_com