#توماژ_پارت_150
اخماش تو هم رفت و حرفی نزد خدایا چرا از این حافظه کوتاه مدتشو دریغ کردی؟ یعنی حتی منو ندیده ؟ لبخندی از سر اجبار زدمو گفتم: مهمونی منزل جناب دبیری همراه جناب فراهانی تشریف اورده بودین
کمی هول کرد گونه هاش سرخ تر از قبل شد و عینکشو برداشت و گفت:عذر می خوام بجا نیاوردم
نگاهم رو چشمای سرخش که معلوم گریه کرده موند که سر به زیر انداخت
-از بستگان بودن؟
گنگ نگاهم کرد که اشاره ای به جمعیت که کم کم متفرق می شدن کردم ،چشماش پر شد و گفت: دوستم بود تصادف کرد تازه یک ماه بود که بچه دار شده بودن
قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد که گفتم:تسلیت می گم خدا رحمتش کنه
romangram.com | @romangram_com