#توماژ_پارت_149
کلافه و سردرگم از حل معمایی که بازیگر نقش اولش کسی نبود جز رفیقی که این روزا بیشتر از قبل درخود فرو رفته بود و ساعت های بیشتری رو پشت پنجره سالن می گذروند ......
قبر مادر رو با گلاب شستمو بوسه ای به سنگ سرد منزل مادرم زدم و با اهی که از سینم بیرون دادم بلند شدم و قدم زنان راه خروجی قبرستون رو در پیش گرفتم .... باد سردی شروع به وزیدن کرد که گوشه های پالتومو بهم رسوندمو سرمو تو یقم فرو کردم تا شاید از باد سردی که به صورتم سیلی می زد درامان بمونم
صدای قران و روضه که چند متر اون ورتر و جمعیت سیاه پوشی که دور هم جمع شده بودن نظرمو جلب کرد نگاهمو بین جمعیت گردوندم با یاداوری مادرم و مراسمی که می تونستم منم مثل بزرگمهر سهمی ازش داشته باشم دلم گرفت ..... کمی دورتر از جمعیت ..... خودش بود ..... چشمام از دیدنش برقی زد و لبخندی ناخواسته به لبم نشست سریع پالتومو به حالت اول برگردوندمو عینکمو به چشم زدم و قدم هامو به سمتش کج کردم .... درست مثل اون روز تو مهمونی ساده وشیک گوشه ای به نظاره ایستاده بود ...یه مانتوی بلند مشکی با شالی که بدون ذره ای عقب نشینی صورتش رو قاب گرفته بود و عینکی که پوششی شده بود برای چشمای عسلی رنگش ..... به ارومی جلو رفتم منو ندید اصلا تو این عالم نبود کنارش ایستادم و اروم گفتم: تسلیت می گم
جیغ خفه ای کشیدو چند متر پرید بالا که چند نفر براش چشم ابرو اومدن بساط رنگ به رنگ شدنشو فراهم کردن لب گزید و به سمتم برگشت
-ببخشید نمی خواستم بترسونمتون
نگاهی به جمعیت سیاه پوش کردمو گفتم: از بستگان هستن؟
از لب های نیمه بازش کاملا معلوم بود که حتی منو به خاطر نیاورده عینکمو برداشتمو مودبانه سری خم کردمو گفتم: شایسته هستم
romangram.com | @romangram_com