#توماژ_پارت_148


لبخندی زدو سریع به سمت اشپزخونه رفت ....روژان همین بود همین قدر ساده و دوست داشتنی .... دخترانه هاش با همه دخترا متفاوت بود رسم شکستن و سوزوندن نمی دونست .... مظلوم بود و کم رو .. زود می بخشید و کینه ای به دل بزرگش راه نمی داد .....!!!!

*******

پاکمهر:

سر از سنگ سیاهی که پناه مادرم شده بود برداشتم ، بغض سنگینی به بزرگی غم نبود مادرم به دلم نشست .....این روزا که پا به به این سرزمین گذاشتم جای خالی و حسرت لحظه هایی که می تونستم باشم می تونستم اغوششو داشته باشم وتو غربت اسیر شدم بیشتر به چشمم میاد ....اون قدر دلتنگی امونمو بریده که مثل یه سگ زخمی افتادم به جون توماژ انگار اون بوده که منو اسیر خودش کرده می دونم انصاف نیست چوب کاری رو بخوره که سهمی توش نداره ولی انگار برام عادت شده بودنش با تمام صبوریاش با لبخندای کمرنگ و چشمای حمایتگرش عادت کردم مثل تموم این پنج سال که تمام دلتنگیمو بکنم یه بهونه برای یه بحث یه دعوا که قطعا حق با من بود و کوچکترین حرکتش می شد شروع یه نبرد تازه ..... لبخند تلخی رولبم نشست از یاداوری بحث دیروزمون ...... وقتی بی رحمانه بهش تاختم و مثل همیشه بی حرف مهلت داد تا خالی شم تا دلم اروم بگیره و باز عرق شرم بشه سهم من از این رفاقت... بعد از اولین باری که با بزرگ مهر اومدم دیدن مادرم حسابی بهم ریختم و این بهم ریختگی رو با توماژ شریک شدم تقریبا کار رو رها کردم و تمام قرارهارو با شرکت های طرف قراردادها کنسل کردم و به زنگ ها و دعوت های حضوری گاه و بی گاه سالاری و باقی شرکا توجهی نشون ندادم ولی ....سکوت فراهانی بین تمام این اشوب های ذهنیم قسمت اعظمی از فکرم رو مشغول کرده بود یعنی رغبتی به سرمایه گذاری نداشت؟یا انقدر به خودش مطمئن بود که مناقضه برده تصور می کرد؟؟ فراهانی مرد زیرک و مدبری به نظر می رسید و این کناره گیری قطعا دلایل زیادی داشت .....

حتی بزرگ مهر هم نتونست اطلاعات زیادی درمورد مهری دربیاره که البته بعد از کلی مسخره بازی ومتلک که بالاخره قراره قاطی مرغا بشی مثلا رفت دنبال تحقیق برای برادرش که دست خالی برگشت و تنها اطلاعاتش همین بود که با دائیش زندگی می کنه و اکثر اوقات تو شرکت پیش دائیش و باقی اوقاتم تو خونه است همین ..... این بود تمام اطلاعاتی که تونستم از دختری دربیارم که قرار بود پلی بشه برای اشنایی بیشتر منو دائیش .... دختر ساده ای که به شدت این روزا مرموز به نظر می رسید و بزرگ ترین علامت سوال ذهنم شده بود ...... سهیل بعد کلی دوندگی باز هم نتونست ریشه اصلی اختلافات فراهانی و سالاری رو پیدا کنه و دست اوهم مثل بزرگ مهر از مهری کوتاه مونده بود و اطلاعات اوهم در همین سطح بود گویی این دختر با این سن یهو تو این شهر متولد شده بود بدون هیج پیشینه ای ......

تنها قدم مثبت سهیل شماره ای بود که از او پیدا کرده بود و حالا مدت ها بود که شده بود سوهان روز و شبم .... هر شب ساعت ها به شماره خیره می شدم گویی باید از نگاهم می فهمید که منتظر تماسی از جانب او هستم دختری که حتی شک دارم نام مرا به ذهن سپرده باشه ......


romangram.com | @romangram_com