#توماژ_پارت_143
پرصدا خندید و حرفی نزد ضبطو روشن کردمو گفتم: خب اینم یه جایی برای حرف زدن
کمی به سکوت گذشت انگار دنبال چند تا واژه درست حسابی بود برای ردیف کردن حرفای دلش صبر کردم تا خودش به حرف بیاد
-کارای برسام هممونو کلافه کرده بعد از فوت بابا نفس همه رو بریده مامانم مثل یه کوه پشتشه .... برادر بزرگ تره قبول به خاطر هممون احساس مسئولیت می کنه قبول خداییشم برامون کم نمی زاره بی چشم رو نیستم که چشم ببندم رو کارایی که برامون می کنه ....... شبا از خستگی بیهوش می شه ولی نمی زاره کسی کمکش کنه می گه درس ما واجب تره یه بار یه کار نیمه وقت پیدا کردم نبودی ببینی چه قشرقی راه انداخت کم مونده بود دست روم بلند کنه که مامان وساطت کرد .....خدا شاهده قصدم گرفتن یه گوشه این زندگی بود بالاخره می فهمم چی جوری از جوونیش زده برای ما ولی ......
دوباره مکث و سکوتی پراز حرفای نگفته
اهشو بیرون داد و گفت: خسته شدم از این که مثل نوجوونای تازه بالغ باید بهش جواب پس بدم از اینکه هر لحظه مثل بچه های خطاکار که باید همش حواسشون بشه که نکنه گندی بالا بیاره چهارچشمی مواظبمه خسته شدم توماژ من بیست و پنج سالمه، سال دیگه درسم تموم می شه می خوام تشکیل خونواده بدم ولی...... یعنی اگه.....
نفس کلافشو بیرون داد که گفتم: حالا سرش به تنش می ارزه؟
با تعجب به سمتم برگشت که گفتم: دختره رو می گم
romangram.com | @romangram_com