#توماژ_پارت_136


جلو رفتمو بوسیدمش که عمه شروع کرد به قربون صدقه رفتن اون قدر که صدای پونه هم دراومد

با اشاره پونه به سمت برسام برگشتم پسرعمه ای که تنها یک سال از من بزرگ تر بود یادم نمیاد از کودکی تا بحال اوقات خوشی رو باهم سر کرده باشیم طبق یه قانون نانوشته شمشیرهامون همیشه برای یه جدل درست درمون اماده بود هردو مثل گرگ زخم خورده همدیگه رو رصد کردیم انگار هرکدوم منتظر کوچکترین حرکت بودیم تا دوباره به جون هم بیفتیم اروم جلو اومد و دستمو فشرد و زیر لب زمزمه کرد: چقدر شبیه پدرت شدی

پوزخندی زد و اخمام به انی درهم شد از حرف دوپهلوی برسام ،اونقدر سابقه پدرم درخشان بود که حالا بتونم معنی نیش و کنایه های برسام به راحتی بفهمم ..... نشنیده گرفتم و از کنارش رد شدم و به سمت بنیامین که با خنده بهم خیره شده بود رفتم

-چاکر اقا توماژم هستیم

باخنده بغلش کردم بنیامین نقطه مقابل برادرش بود دوسال از من کوچکتر بود و با من مثل اسطوره زندگیش برخورد می کرد و این همه نزدیکیش مثل خاری تو چشمای برسام بود ضربه ارومی به پشتم زدو گفت: خیلی بی معرفتی پسر

-وفای ما به گربه سانان رفته تو چرا یه سر به ما نمی زنی؟


romangram.com | @romangram_com