#توماژ_پارت_133
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
بالاخره با تاریک شدن هوا دل از هم بازی هایش کند و با گفتن این که مادرش به زودی به خونه برخواهد گشت به طرف خونه راهی شدیم اونقدر خسته بود که می تونستم کشیده شدن پاهای کوچکشو رو زمین ببینم اغوشمو براش باز کردم که با شوق بغلم کرد و سر به شونه های مردونم گذاشت و دستای کوچکشو دور گردنم حلقه کرد وقتی رسیدیم از ریتم نفس هاش می تونستم بفهمم که از خستگی تقریبا بی هوش شده دوباره ناسزایی به بی فکری مادرش دادم چطور نتونسته بود به نفس یاداوری کنه که هر غریبه ای نمی تونه اون قدر مورد اطمینان باشه که پا به خونش بزاره و این جوری در دنیای کودکانشو به روش باز بزاره؟ اروم از خودم جداش کردمو به صورت غرق خوابش چشم دوختم اروم خم شدمو بوسه کوتاهی به گونه های سرخ و گل انداخته اش زدم که از برخورد ته ریشم با پوست لطیفش اخماش تو هم رفت ولی چشم باز نکرد .....
-نفس جان ..... خانمی .....
سرش رو تو پالتوم فرو کرد که این بار با ته ریشم رو گونش کشیدم و او با بغض چشم باز کرد و لب برچید
-نمی خوای بری خونه ؟مامان الان برمی گرده؟
romangram.com | @romangram_com