#توماژ_پارت_132


-نه یه وقتایی خاله میاد پیشم یا من می رم خونش و با ارمان بازی می کنم ولی من دیگه بزرگ شدم مامان می گه درست نیست مزاحم زندگی بقیه باشیم

چه خوب بود که پوزخندم و جای لبخندی از سر رضایت و تایید گذاشت چقدر خوب که هنوز معنای نگاه غم زدمو درک نمی کرد که اتش درونم رو حس نمی کرد ...... مشت گره کردموپشتم پنهان کردم خشمی غیرقابل توصیف از منطق احمقانه مادرش به رگ و پی ام نشست این دختر فقط پنج سالش بود اون قدر بزرگ شده بود که از دنیای کودکانه اش بیرون بیاد وارد دنیای سیاه ادم بزرگا بشه؟ اون قدر که امتناع مادرش رو از رفتن به خونه ارمان بفهمه ؟؟؟

-لباسمو عوض کنم بریم

خندید از ته دل و باز چال گونه های مخملیش...... با دستای ظریفش صورتمو نوازش کرد که بند دلم پاره شد از محبت بی غل وغش نفس ...... اروم گونمو بوسید که لرزی به تن محبت ندیدم نشست اون قدر تشنه که از یه محبت هرچند کودکانه ولی ناب و بی ریا این جوری به دست و پا افتاده بود ناخواسته دستامو دورش حلقه کردم که این بار پشتم لرزید از اعتمادی که نفس به مردی غریبه کرده بود اونم با چند بار هم بازی شدن وچند کادوی ریزو درشت ....... بی حرف ازش فاصله گرفتم پالتومو پوشیدمو با وسواس پالتو و کلاه و شالگردن نفس رو تو تنش مرتب کردم و دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم و همگام با شیطنت های ریز و درشت نفس به پارکی تو همون حوالی بود رفتیم و محو بازی ها و خنده های شیرینش شدم حس بدی که هربار با دیدنش به دل و قلبم سرازیر می شد کم کم محو می شد و حالا از اون تصویر سیاه از کودکی که ناخواسته نقش مهمی بازی می کرد تو لجن مال شدن اعتباری که سال ها قبل مادرم رو راهی بیمارستان و من رو شکسته و نزار راهی غربت کرده بود یه نقطه سیاه باقی مونده بود که هنوز گوشه ای از دلم خونه کرده بود .... چطور تونسته بودم تو تموم این سال ها کینه از بچه ای بگیرم که حتی روحش از اتفاقات گذشته بی خبر بود اصلا تو دنیای این بچه خیانت و دروغ چه معنایی داشت؟؟؟






romangram.com | @romangram_com