#توماژ_پارت_131

روی بستنی رو با لایه ضخیمی از سس شکلات پوشوندم وکنارش کمی اسمارتیس ریختمو از اشپزخونه به دختری که بعد از دوهفته دیدارهای گاه و بی گاه و پاسخ به شیطنتای کودکانش حالا مهمان خانه من شده بودچشم دوختم ...... با خنده دست از وارسی خونه برداشت و در حالی که عروسکی رو که براش خریده بودمو محکم بغل کرده بود به سمتم برگشت و بادیدن بستنی شکلاتی چشماش برق زد

-اخ جووونم بستنی

لبخندی به شیطنت دخترانش زدم وقدم به سالن گذاشتم و کنارش نشستمو بستنی رو جلوش گذاشتم که بی حرف مشغول شد ...... خرمن موهای طلاییش دورش ریخته بود و پیراهن ابی فیروزه ایش رو پوست سفیدش جلوه بی نظیری داشت ...... حس غریبی به دلم چنگ می نداخت بین دو دنیا معلق مونده بودم و چقدر سخت بود این پادرهوایی .....گوشه ای از دلم برای به اغوش کشیدنش بال بال می زد و گوشه سیاه دلم نفرتی رو همراه داشت که دلم می خواست با اخرین سرعت از این دختر که با همه کوچیکیش اتفاق بزرگی رو تو زندگیم رقم زده بود فرار کنم ..... دست لرزونم به ابشار طلایی موهاش رسوندم که با خنده به سمتم برگشت، تو نگاهش محبتی ناب موج می زد ..... چشمانش تصویر روشنی رو از مادرش تو ذهنم نقش می زد ..... پوزخندی رو لبم نشست چقدر احمقانه دنبال ذره ای شباهت از خودم تو ذره ذره وجود این دختر می گشتم شاید به خاطر همون رابطه خونی شاید...... چال های روی گونش مثل چنگی قلبم رو هدف گرفته بود ناخواسته دستم مشت شد که لبخندی مصنوعی تحویل دنیای پاک و کودکانه نفس که هنوز براش ریا و دورویی معنا نگرفته بود زدم و از کنارش بلند شدم و به کنار پنجره رفتم بی توجه به ظاهر اشفته من سرگرم بستنی اش شد و با شیرین زبونی سعی داشت خاطره هایی که از خوردن بستنی همراه مادرش تو پارک های این شهر داشت بگه شاید می خواست ثابت کنه که مادری داره به همین اندازه مهربون که با کوچکترین بهونه ای در صدد براورده کردن ارزوهای دختر کوچولوش بود شایدم می خواست از مادری دفاع کنه که همه زندگی این دختر بود ...... هوای خونه به نظرم خفه شده بود که این جوری نفس کشیدن برام سخت بود مثل جان کندن بود دم و بازدم تو هوای شهری که اوهم برای نفس کشیدن سهمی از اسمون غبارگرفته اش داشت .....صدای نفس که حالا از دوستش تعریف می کرد که گه گاه به خانه شان می رفت و مادراو با کیک های خانگی و یه عالمه اسباب بازی ازشون پذیرایی می کرد مثل اواری رو سرم خراب شد......

لرزشی به دستام افتاد از یاداوری گذشته ای که وجود این دختر مهر تاییدی بودبه روی تک تک لحظه های سیاه و غبارگرفته اش ....... تیک عصبی پام شروع شده بود که کلافه قرصمو از جیبم دراوردم و بدون جرعه ای اب فرو دادم .....با احساس دستای کوچکش که به سختی به کمرم می رسید نگاهمو از ساختمان روبرویی گرفتم با لبخندی که چال گونه هاشو به نمایش می ذاشت کمی سرش رو کج کرد هر حرکت این دختر خنجری بود که بی رحمانه به جون قلب هزار تکم افتاده بود رو زانوهام نشستم که گفت: می شه بریم پارک؟

تردیدم رو که دید گفت: مامانم سرکاره عمو

انگار می خواست تو همین دوسه جمله اوج تنهاییشو به رخم بکشه که ناخواسته اخمام تو هم رفت

-همیشه تو خونه تنهایی؟

romangram.com | @romangram_com