#توماژ_پارت_126


به سمت فرناز برگشتم ، خوشحال بودم که لااقل برادرم شاد و خوشحال زندگی کرده این دختر ریز نقش ،نقش بزرگی تو زندگی هممون داشت ....فرناز مثل یه فرشته وارد زندگی برادرم شد و من حالا می تونستم اوج خوشبختی رو نگاه بزرگمهرببینم وقتی هنوزم باهمون ذوق باهمون شیفتگی قبل به زنش چشم می دوزه

-زیادنیست

به فرناز نمی شد دروغ گفت .... انقدر خوب و سفید بود که حقش سیاهی نبود فرناز برای مادرم یه همدم برای من یه خواهر و محرم و برای برادرم همه زندگیش بود

کمی از چاییم نوشیدمو گفتم: دلم براتون تنگ شده بود

لبخند خجولی زد و گونه هاش رنگ گرفت که بزرگ مهر با شیطنت گفت: امروز زدی تو خط خجالت دادن اهلو عیال ما ...اون از دختر این از مادر

فرناز معترضانه صداش کرد که هردو زدیم زیرخنده ، به اصرار فرناز برای شام موندم و خبرشو با پیامکی کوتاه به توماژ رسوندم .... هدیه کم کم از لاک خودش بیرون اومد و شاید به خاطر شباهت بیش ازحد منو پدرش زود باهام عیاق شد و به طوری که سر سفره نه بزرگ مهر نه فرناز نتونستن از پسش بربیان و فندق با لجاجتی که بی شباهت به پدرش نبود خودشو تو بغلم جا کرد و تموم مدت با هر قاشق با شیطنت از هر دری حرف میزد و چشم غره های مادرشو بی جواب می ذاشت


romangram.com | @romangram_com