#تیام_پارت_130

وقتی کنارش نشستم دستم رو گرفت و گفت:

چه خبرها؟ چرا اینقدر امشب ساکتی؟

- چیزی نیست.

- یادت که نرفته قراره ماه آینده عروسی برگزار بشه.

- نه یادم نرفته.

خدایا چی کار کنم دیگه دیونه شدم از بس فکر کردم، ولی نباید ازش چیزی رو پنهان کنم .

- چیزی شده چرا تو فکری؟

به هر جون کندنی بود شروع کردم به حرف زدن:

- بهت گفتم بیای چون هم دلم برات تنگ شده بود و هم یه موضوعی پیش اومده می خواستم...

با عجله توی حرفم پرید:

- چی شده؟

romangram.com | @romangram_com