#تیام_پارت_11
ایمان بگفتن باشه آهسته ای اکتفا کردو به سرعت سوار موتورش شدو رفت.
با عصبانیت گفت:
- خوشت ازش میاد که میگی ولش کن
داد زد:نه
در حالی که به گریه افتاده بودم گفتم:
- رضا من ...
- بس کن.
و به سرعت رفت،چرا اجازه نداد بهش بگم نمی خواستم بلایی سرت بیاد.
اصلاً حوصله درس نداشتم به محض اینکه زنگ زده شد وسایلمو جمع کردم و با سمانه از مدرسه بیرون زدم دم در رضارو دیدم سوار ماشین برامون بوق میزنه.
سمانه به پسری که جلو نشسته بود سلام کرد فهمیدم برادرش سعیدِ
romangram.com | @romangram_com