#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_42
_چی؟!!!
_ببین میدونم عجیب و باور نکردنیه ولی....فقط میخواستم از چیزی که دیدم مطمئن شم!برای همین اول از هر کسی اومدم پیش تو کیت!من میتونستم همون لحظه برم به قصر و همه چیزو به ماریا بگم!!!
استفنی از جایش بلند شد و بطرف در رفت...کیت از رفتار بدون فکر و بی ادبانه اش خجالتزده شد....بسرعت بطرف استفنی رفت و دست او را گرفت....
_استف..استف صبر کن،من....خوب معذرت میخوام....اصلا دست خودم نبود....تو نمیدونی این مدت چقدر فشار روحیم زیاد شده....متاسفم...
استفنی او را درک میکرد....از روزی که او را دیده بود تصمیم گرفته بود بهترین دوستش باشد!لبخند زد و دوباره به اتاق نشیمن برگشت و نشست....کیت خجالتزده از رفتارش گفت:
_چرا....چرا اینجا نشستی؟!بلند شو به سالن پذیرایی راهنماییت کنم!
استفنی اخم کرد و گفت:
_ببین...با من مثل یه مهمون غریبه رفتار نکن....فکر کن من نزدیک ترین دوستتم که اومدم خونتون!راحت باش!
کیت لبخند زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com