#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_41
کیت بدون توجه به استفنی ادامه داد:
_اما استفنی عزیز.....باید بدونی که من هرچی بود و میدونستم به دوستان عزیزت گفتم!!!برو و به ماریا بگو....
استفنی فریاد زد:
_بسه!!!!
کیت سکوت کرد و با خشم به او خیره شد...
_من ....من اومدم اینجا که بگم،شب گذشته وقتی با پدرم داخل جنگل بودیم من...خب.....
کیت با کنجکاوی به او خیره شد...
_راستش نمیدونم چطوری بگم....یکمی عجیبه ولی....من ایانو دیدم!!!
کیت از حیرت تقریبا جیغ کشید:
romangram.com | @romangram_com