#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_40
_ینی....بخاطرش حاضر شده حتی با ماریا تو یه خونه....
_نه!به هیچ وجه فقط.....جوزف اونو به زور اینجا نگه داشته....اون میدونه پدرم از ماریا نفرت داره،ولی باز هم بهمون اجازه نمیده قصرو ترک کنیم!
_بنظر من بهتره هرچی زودتر ازونجا برید....پدرت مجبور نیست ماریا رو تحمل کنه!نباید تعطیلات تابستونتون بخاطر یه احمق مثل اون خراب بشه!
_آره...حق با توا....بگذریم!من برای چیز دیگه ای اینجام!
کیت سکوت کرد و منتظر ماند....
_خب...راستش....اومدم درباره ی جاستین و ایان...
تردید کیت به یقین تبدیل شد.....نیشخند زد و با لحن نیشداری گفت:
_آها....حالا فهمیدم بعد از اینهمه وقت چی شده که به یادم افتادی و به دیدنم اومدی!!!!
_نه کیت...داری اشتباه...
romangram.com | @romangram_com