#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_4

_ما مثل خواهر بودیم....اونشب نارتسیس بهم گفت که دیگه نمیخواد باهام باشه و از بامن بودن خسته شده!اون گفت من یه خون اشام ضعیفم و بدرد طبیعت وحشی مثل این نمیخورم!اون شب میخواست قبل از رفتن من و خونه ای که توش زندگی میکردیم رو به اتیش بکشه!!!همون شب بود که فیونا به دادم رسید!اگه اون نبود من الان مرده بودم!

کمی مکث کرد و ادامه داد:

_نارتسیس کشته شد!درست وقتی که داشت کبریت رو روشن میکرد تا روی بنزینی که روی سرم خالی کرده بود بندازه فیونا یه چوب تیز و قطور روی توی قلبش فرو کرد!من تا ابد مدیون اونم!اون منو خبر کرد تا به این مهمونی بیام!درواقع این مهمونی بهترین فرصت بود تا به تمام مقاصد و اهدافم برسم!همه ی خون آشام های دنیا در مهمانی که جوزف باتن معروف توی قصر دراکولای خودش برگزار کرده بود جمع شده بودند و بهترین فرصت بود تا بیام و همه شون رو باهم متحد کنم!فیونا بهم خبر داد و من خودمو به این مهمونی رسوندم!هرگز فکر نمیکردم این اتفاق بیفته و فیونا....فیونا....

اشک های ماریا سرازیر شد...او حقیقتا فیونا را دوست داشت....گویی خواهر حقیقی اش را از دست داده بود....جوزف کمی آرام شد...از دیدن حال منزجر کننده ی ماریا دلش به رحم آمد....هنوز بابت نابود شدن خانواده اش و مرگ ایان که مانند برادرش بود خشمگین بود...ولی سعی میکرد ماریا را درک کند...او زندگی سختی داشت...به هرچیز و هرکسی که علاقمند شده بود آنرا از دست داده بود!هرچند عامل نابودی و بدبختی ای که طلسمش در خاندان باتن ها ازبین نمیرفت او بود!!!او بود که فرصت زندگی را از جوزف و پدرانش گرفته بود!دوباره تخم کینه در دل جوزف ریشه دواند و چشمانش شراره های نفرت و خشم شد!

نفرت و کینه ای که نسبت به ماریا داشت را هرگز فراموش نمیکرد!او خانواده ی جوزف را نسل ها ویران کرده بود!این طلسم نفرت انگیز را ماریا در دامان خانواده اش رها کرده بود و بخاطر اینکار از او نفرت داشت!و حالا هم او بود که داشت خانواده ی جدیدش را هم از هم میگسست!ولی این را هم میدانست که او سخت ترین درد ها را تحمل کرده!دودلی وجودش را در بر گرفته بود!میدانست که ماریا به زودی به تمام مقاصد شومش میرسد!دنیا نابود و زندگی خون اشام ها بکلی متحول خواهد شدو سیر تکامل این موجودات را به کلی تغییر خواهد داد!

فصل سوم_فارغ التحصیلی





جشن فارغ التحصیلی در پیش بود و کیت هیچ تمایلی برای شرکت در آن نداشت....همه ی رویاهایش نابود شده بود....سالهای پیش را به یاد آورد که همه ی رویا ها و ارزوهایش به یک چیز ختم میشد:


romangram.com | @romangram_com