#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_33
کیت لبخند زد و گفت:
_ینی اینطوری به هیچ چی شک نمیکنن!این عالیه!!!
کیت با لحن غمگینی گفت:
_من...من بعد از اون اتفاق هرگز ندیدمش!وقتی رفته بود برام غذا بیاره من فرار کردم و بعد از اون دیگه ندیدمش!
کیت این را گفت و با نگاه معنی داری به جوزف خیره شد که منظورش این بود:
_متاسفم که دروغ میگم ولی مجبورم!!!
جوزف منظور کیت را به خوبی فهمید و بار دیگر با ترس به خون اشام غریبه خیره شد....چیزی که نمیفهمید این بود که چطور افکار کیت با حرف هایش
همخوانی داشتند؟!حتما کاسه ای زیر نیم کاسه بود!
خون آشام غریبه با دقت به افکار کیت گوش میداد...افکارش کاملا با چیزی که میگفت همخوانی داشتند.....
romangram.com | @romangram_com