#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_131

جوزف و ویکتوریا بطرف قصر حرکت کردندو خون آشام های ماریا هم به دنبالشان به قصر رفتند...الیس ارام بطرف داگلاس حرکت کرد....هیچکس به او توجهی نمیکرد...الیس خم شد و دست داگلاس را فشرد و با لبخند محبت امیزی او را از روی زمین بلند کرد....

_بلند شو....تو خسته ای...باید استراحت کنی....

الیس و داگلاس سلانه سلانه وارد قصر شدند....برناردو همانموقع از قصر خارج شد...

_اه پدر!

استفنی پدرش را در اغوش گرفت...

_حالت خوبه؟!

برناردو لبخند محزونی به لب اورد..

_خوبم عزیزم...فقط ارزو میکردم ایکاش منم میرفتم پیش مادرت!

استفنی با دلخوری گفت:


romangram.com | @romangram_com