#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_11
صدای آه نگران و حیرت زده ی همه ی اعضای گروه بلند شد....پس از مدتی همه ی نگاه ها به یک نفر معطوف شد....همه میدانستند که تنها یک نفر توانایی و صلاحیت سرگروه بودن را دارد!!!
***
آخرین برنامه اجرا شد و جشن به پایان رسید....جیک درتمام طول برنامه حسرت روز هایی را خورد که با کیت بود و تمام تمرین هایشان را به یاد آورد که با یک اشتباه کوچک هردو از خنده روده بر میشدندو تمرین را رها میکردند....وقتی به کیت نزدیک شد و دستانش را دور او حلقه کرد....و وقتی او را بلند کرد تا بچرخاند....و هر تماس دیگری بین جیک و کیت تمام آن خاطرات را چون قطعه هایی از یک فیلم کوتاه مقابل چشم هایشان به نمایش درمی اورد.....جشن با سخنرانی مدیر مدرسه_خانم براوُن_ به پایان رسید...حالا وقت خوش گذرانی دانش آموزان بود...همه ی شاگردان سال آخر کلاه هایشان را از سر برداشتند و به اسمان پرتاب کردند.....صدای همهمه و موسیقی ارتباط ایان را با کیت سخت میکرد...ایان خارج از محوطه ی مدرسه میان درختان جنگل ایستاده بود و دورادور مراقب کیت بود.....
کیت بیش از هر وقت دیگری دلتنگ مادرش بود...مادرش حتی نتوانسته بود در جشن فارغ التحصیلی دخترش شرکت کند....ایان افکار کیت را میشنید....احساس تنهایی کیت را درک میکرد....برایش غصه میخورد....کیت به اطرافش نگاه کرد....همه شاد بودند....زندگی اوهم تا قبل از ناپدید شدن ایان مثل همه ی آنها پر از شادی و زیبایی بود....ولی از آنشب لعنتی همه چیز تغییر کرد....زندگی اش به جهنمی غیر قابل وصف تبدیل شد....به میسی نگاه کرد....او بهترین دوستش بود....ولی بخاطر خطری که تحدیدش میکرد از او دوری میکرد....میسی با دوست پسر جدیدش کوئیل از همیشه خوشحال تر به نظر میرسید....استلا و کال کناری ایستاده بودند و میخندیدند.....کوین با ساندرا خلوت کرده بود.....اریک گیتار میزد و تعداد زیادی از دانش آموزان سال اولی دورش جمع شده بودند....خانم براوُن با مدیر دیگر مدارس بزرگ و مشهور فینیکس گپ میزد و ایان....از او فقط دو یاقوت سرخ رنگ درخشان را میان درختان میدید....ایان از شنیدن افکار کیت لبخند زد....
کیت همه ی آنها را دوست داشت....هرگز اجازه نمیداد به آنها آسیبی برسد...آنها دوستان او بودند...خانواده اش بودند....همه ی زندگی اش بودند....نگرانی عجیبی که هوای جشن را آغشته کرده بود به خوبی محسوس بود...گویی مردم بدون اینکه بدانند چه خطری تهدیدشان میکند از چیزی نگران بودند.....آنشب بدون هیچ اتفاق یا حادثه ی عجیبی به پایان رسید..
فصل چهارم_اُملِت
صبح روز بعد وقتی باریکه های نور خورشید از لابه لای درزهای پرده ی ابریشمی اتاق روی پلک های بسته ی کیت و ایان تابید هردو چشم هایشان را باز کردند....ایان خمیازه ای کشید و کیت را که به بدنش کش و قوس میداد نگاه کرد....کیت لبخند زد و گفت:
_صبح بخیر...
ایان به او لبخند زد و در چشم هایش خیره شد....
romangram.com | @romangram_com