#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_10
کیت با مشت آرام به بازوی ایان ضربه زد و در حالی که میخندید گفت:
_اه...ایان!!!حالمو بهم زدی!!!!
کیت و ایان با صدای بلند میخندیدند....مدت ها بود آنطور از ته دل نخندیده بودند....صدای فریاد اعتراض آمیز کوین بگوش رسید:
_میشه لطفا خنده رو بذارین برای فردا و بگیرین بخوابین؟!!!من فردا باید برای نواختن موسیقی هام انرژی داشته باشم!!!!
کیت لبش را گزید و سعی کرد صدای خنده هایش از اتاق بیرون نرود.....
***
کیت در پیراهن سفید کوتاهش چون فرشته ها بنظر میرسید....موهای طلایی درخشانش روی شانه های ظریفش رها بود.....مقابل آیینه نشسته بود و به تصویر خودش نگاه میکرد...به دختری که دیگر نمیشناخت!به دختری که برایش غریبه بود....به دو چهره ی آشنایی که دوطرفش نشسته بودند خیره شد...میسی و استلا....پس از مدت ها آن سه باز هم کنار یکدیگر بودند و به روی هم لبخند میزدند... لبخند های محزون و ساختگی....جیک وارد سالن شد و بمحض ورود فقط کیت را دید!!!دیدن او در آن لباس سفید رنگ حال او را دگرگون میکرد....برایش از هر چیزی زجر آور تر بود که دختر مورد علاقه اش در آن لباس زیبا مقابلش باشد و نتواند او را در آغوش بگیرد!!!
جیک به خودش آمد....سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
_متاسفانه آماندا بیمار شده و نمیتونه به جشن بیاد و....باید بگم گروه بدون سرگروه مونده!!!
romangram.com | @romangram_com