#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_99

_فرانک!!!

اشک هایش سرازیر شد....به سختی نفس میکشید....راهی جز فرار کردن و نجات دادن زندگی اش نداشت.هنوز بطرف پنجره نرفته بود که نگاهش به دفترچه ی خاطرات فرانک معطوف شد...تنها یادگاری که میتوانست از عشقش داشته باشد....به سختی بطرف میز بازگشت....فرانک هنوز روی صندلی مشتعل نشسته بود....چشم هایش هنوز هشیار بودند....

ماریا دفترچه ی خاطرات را برداشت و بسرعت به طرف پنجره دوید....لحظه ای مکث کرد....برگشت و به چهره ی دود گرفته و عرق کرده ی فرانک خیره شدبا صدای بلند گفت:

_همیشه دوستت خواهم داشت فرانک!ولی هرگز بخاطر این حماقت نمیبخشمت!

چند دقیقه بعد ماریا از پنجره بیرون پرید و میان درختان جنگل نا پدید شد.....

فصل سی و ششم_حقیقت(2)

کیت هنوز با نگاهی متعجب و تردید آمیز به جیک خیره شده بود....

جیک سرش را پایین انداخت و به درخت تکیه داد....

کیت آرام به او نزدیک شد و گفت:

_جیک!؟چیو بمن نگفتی؟!منظورت چیه؟

جیک سرش را تکان داد و گفت:

_وقتی به دنیا اومدم،مادرم مرد....میدونی چرا؟چون من انقدر بزرگ شده بودم که مادرم نمیتونست منو تو شکمش


romangram.com | @romangram_com