#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_98
_منظورت چیه؟!
_ماریای عزیزم،منو تو هیچ جا نمیریم!هردو همینجا در کنارهم و درآغوش هم با تمام خاطرات شیرینمون تبدیل به خاکستر میشیم!امیدوارم بتونم تو زندگی بعدیم همه چیزو جبران کنم!
اخم های ماریا درهم گره خورد...
_چی میگی فرانک؟!تو حالت خوب نیست....باید ببرمت بیرون!
آتش هر لحظه نزدیک تر میشد و تنفس برای آنها سخت تر.....ماریا از آن وضع خسته شده بود....فرانک برای نجات جان خودش کوچکترین تلاشی هم نمیکرد...برای زنده ماندن فقط یک راه برای ماریا باقی مانده بود:
خودخواهی!
ماریا به آتشی که لحظه به لحظه به آن دو نزدیکتر میشد و سپس به معشوقش نگاه کرد و سپس نگاهش به پنجره ی باز روبه جنگل معطوف شد...تصمیم گیری میان عشق و زندگی اش واقعا دشوار بود!
میدانست که تا دقایقی دیگر آتش تمام آزمایشگاه را در بر میگیرد و از همان پنجره به بیرون زبانه میکشد!دندان هایش را روی هم فشرد و بطرف فرانک دوید...
_خواهش میکنم فرانک!نمیتونم بین تو و زنده موندن یکیو انتخاب کنم!خواهش میکنم بذار نجاتت بدم!
آثار لبخند محبت آمیزی در چشمان خسته و خواب آلود فرانک نقش بست....آتش صندلی فرانک را در بر گرفت...ماریا جیغ کشید....سعی کرد آتش شعله ور موهایش را خاموش کند....ولی جرقه های آتش موهای او را شعله ورتر میکردند و بسرعت پیش میرفتند....
ماریا بسرعت تیغ نامه باز کن را از روی میز فرانک برداشت و موهایش را تا جایی که آتش میسوزاند برید....
فریاد زد:
romangram.com | @romangram_com