#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_97

دست کیت را آرام دردستش فشرد و گفت:

_میدونم باید زودتر از اینا بهت میگفتم؛ولی هیچوقت فرصتش پیش نیومد!

کیت با تردید پرسید:

_چیو بهم میگفتی؟

فصل سی و پنجم_زندگی یا عشق؟

شعله های برافروخته ی آتش آسمان را لمس میکرد....صدای فریاد های دلخراش مردم شهر به گوش میرسید.فرانک در آزمایشگاهش نشسته بود و برای کاری که با مردم خودش کرده و حماقتی که مرتکب شده بود اشک میریخت....

دفترچه ی خاطراتش و روزنامه ی حوادث مهم را مقابلش روی میز گذاشته بود و خبر های هولناک مربوط به قتل های عجیب و دلخراش مردم شهرش را مرور میکرد....میدانست صبحِ روزِ بعد،از خودش، آزمایشگاهش،خرابکار ی هایش، خاطراتش و مردم خون آشامش چیزی جز خاکستر باقی نخواهد ماند...

صدای فریاد های نگران و وحشت زده ی ماریا را شنید....

_فرانک...!؟فرانک!!!!!

فرانک سریع دفترچه ی خاطرات را بست و عرقش را پاک کرد....آتش کم کم نزدیک میشد....

_اوه خدای من!فرانک!تو اینجایی؟!!بلند شو....زودباش...میبرمت بیرون!

_نه!!!


romangram.com | @romangram_com