#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_94

_روزهای خوبی رو با تو گذروندم فیونای عزیز....ولی دیگه همه چیز بین من و تو تموم شده!خداحافظ!

یک هفته بعد روزنامه ها خبر مرگ یکی از مستعد ترین دانش آموزان مدرسه ی هنر را چاپ کرد......

همه فکر میکردند که فیونا بر حسب حادثه از بینشان رفته....ولی تنها جوزف بود که میدانست فیونا خودکشی کرده!!!

فصل سی و سوم_گسترش

ماریا برای اولین بار در عمرش وارد یک شهر کوچک و کم جمعیت شده بود....شهری همیشه ابری و پرباران....پر از جنگل های سرسبز و مرطوب...بهترین مکان برای پرورش موجودات شب!

ماریا برای نخستین بار در زندگی خون آشامیش روز را تجربه کرد!دلش برای روشنایی تنگ شده بود!برای جنب جوش مردم در روشنایی روز!ابر های آن منطقه آنقدر پر بار بودند که اجازه ی تابیدن هیچ نوری به زمین را نمیدادند!

پس از یک هفته ماریا در آن محل ساکن شد....حالا میتوانست روز ها بین مردم قدم بزند و با آنها هم کلام شود...دوباره احساس انسان بودن و زندگی در بین انسان ها به او طروات و شادابی بخشید....

شب ها به تنها کافه ی شهر میرفت و با دختر ها و پسر های جوان مینوشید و میرقصید و صحبت میکرد....مدت ها بود بدنبال شخص بخصوصی میگشت....کسی که لایق هدیه ی او باشد!!!کسی که مانند برناردو او را بخاطر هدیه اش تحقیر نکند!

یکی از همان شب ها وقتی ماریای زیبارو به کافه رفت و مثل همیشه کوکتل سفارش داد پسر جوان و خوش چهره ای کنار او ظاهر شد....

_شما رو تاحالا اینجا ها ندیده بودم بانوی زیبا!شما تازه واردید!

ماریا با لَوَندی سرش را برگرداند و دل پسر جوان در اولین نگاه اسیر چشمان زیبا و سرخ رنگ ماریا شد....

_من داگلاس هستم....از دیدارتون خوشوقتم...


romangram.com | @romangram_com