#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_93
زندگی با دختر ها واقعا ملال آور است!!!
***
صدای ناله ی دردناکی به گوش میرسید...دود همه جا را فرا گرفته بود....نور دو چراغ اتومبیل از پشت هوای مه آلود پیدا بود....جوزف آرام قدم برمیداشت....صدای ناله ای مردانه او را امیدوار کرده بود....
چند قدم آنطرف تر،پسر جوان و خوشقیافه ای از درد به خود میپیچید....4دنده ی شکسته داشت و مچ دستش کاملا خورد شده بود....رگه ی خون شفافی از پیشانی اش جاری بود....موهای خرمایی رنگش به خون و عرق آغشته شده بود....
جوزف بشدت با تمایلش به خون مبارزه میکرد....با تردید به اطرافش نگاه کرد....دندان های برنده اش بیرون جهیدند و رگ گردن پسر را پاره کردند...قدم بعدی نوشاندن خون به پسر جوان بود...جوزف با شیشه ای مچ دستش را برید و به لب های کبود و یخزده ی پسر نزدیک کرد!
ساعاتی بعد جوزف و پسر جوان در قصر بودند...هر سه دختر دور جسم یخ زده و آرام پسر حلقه زده بودند....
پسر به خود تکانی داد...چشمانش را باز کرد...احساس عطش امانش را بریده بود...قبل از دیدن هرچیزی نگاهش به گردن پر خون زن جوانی خیره ماند....آب دهانش را به سختی فرو داد و به طرف آن زن حمله ور شد....
وقتی عطش سیری ناپذیرش آرام گرفت سرش را بالا آورد،هنوز گیج بود....به سه دختر خون اشام زیبایی که مقابلش ایستاده بودند خیره شد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
_خوشوقتم خانوما!من "جاستین" هستم!!!
_به خانواده ی جدیدت خوش آمدی جاستین!
جاستین بطرف صدا برگشت.... با تردید به جوزف نگاه کرد...جوزف آرام جلو آمد و همه چیز را برای او توضیح داد...جاستین حالا عضوی از خانواده ی خون آشام ها شده بود...
فیونا بار دیگر عصبانیتش را با جیغ بلندی تخلیه کرد....ایان که ماندن و سروکله زدن با فیونا را بیش از آن جایز نمیدانست زیر لب زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com