#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_86
_ماریا،عزیزم...تو مستی....با من بیا...میبرمت جایی که بهترین لذت های دنیا رو تجربه کنی!
برناردو ماریا را در اتومبیل خود گذاشت و بطرف خانه اش رانندگی کرد....
چند ساعت بعد ماریا و برناردو زیر ملحفه ی سفید رنگ آرمیده بودند....ماریا در جایش غلطی خورد و روبه برناردو قرار گرفت....رگ گردن و شانه ی برهنه ی برناردو او را به شدت تحریک میکرد....
دندان های تیز و برجسته اش بیرون جهیدند و در گردن برناردو فرو رفتند....سپس خنجری برداشت و شاهرگ گردنش را برید و لبه ی زخم را به لب های کبود برناردو نزدیک کرد....برناردو با ولع شروع به نوشیدن کرد،بدون این که بداند چه چیزی مینوشد!
وقتی از نوشیدن خسته شد به خواب عمیقی فرو رفت....ماریا خنجر را برداشت و مستقیم در قلب برناردو فرو کرد....سپس زیر پتو خزید و در آغوش برناردو به خواب رفت.....
صبح روز بعد فریاد برناردو خانه را لرزاند....از شنیدن حقیقت شوکه شده بود...و این چیزی نبود که ماریا پیش بینی کرده باشد!
برناردو ماریا را با تحقیر از خانه اش بیرون انداخت و آخرین تهدید او این بود:
_مطمئن باش هرکس رو که بهم نزدیک بشه و شب رو با من بگذرونه به این هیولایی که هستم تبدیل میکنم ماریا!مطمئن باش!
ماریا تحقیر شد....ولی حداقل به چیزی که خواسته بود رسید....نجات نسلش از انقراض!!!
فصل بیست و نهم_
استلا چشمان خسته اش را باز کرد....از دیدن خودش در آن وضع رنج میبرد....او برهنه میان شاخ و برگ خیس درختان خوابیده بود....میان ناخن هایش گل و لای تیره رنگی دیده میشد....موهای گره خورده و کثیفش را پشت سرش جمع کرد و درحالی که اشک هایش سرازیر شده بودند لباس های گشاد و کثیفی به تن کرد و سوار اتومبیلش شد.....
جاده را درست نمیدید....سیل اشک هایش توان دیدن را ازاو سلب کرده بود...از پدرش نفرت داشت.....از چیزی که بود...از چیزی که هست....
romangram.com | @romangram_com