#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_85

کیت نگاه معنی داری که بین جوزف و ایان رد و بدل شد را دید....تردید وجودش را فرا گرفت...ایان کیت را به بیرون از خانه راهنمایی کرد....

کیت صدای زوزه ی گرگی را از دور دست ها شنید....لرزه ای بدنش را فرا گرفت....همراه با ایان سوار اتومبیل شد و بطرف خانه اش رانندگی کرد....

کمی آنطرف تر دو یاقوت سرخرنگ و خشمگین رفتن آنها را نظاره گر بود....فیونا با چشمانی که آتش خشم از آنها زبانه میکشید پشت بوته های خشک باغ ایستاده بود و اتومبیل کیت را که لحظه به لحظه دورتر میشد دنبال میکردصدای رعد وبرق در فضای خالی باغ طنین افکند و باران شدیدی باریدن گرفت.....

فصل بیست و هشتم_انقراض

ماریا خسته بود...خسته،بدون هیچ دوست و همدمی....بدون هیچ همنوعی.... تنهای تنها....خطر هرلحظه او و چیزی که بود را تهدید میکرد....تصمیم خود را گرفته بود...اجازه نمیداد نسلش منقرض شود....هنوز راجع به جاودانگی اش اطمینان نداشت....فقط میدانست با گذشت 4سال زندگی جسمش هیچ تغییری نکرده است!

4سال در تنهایی و خلوت و تاریکی زندگی کرده بود....ولی هنوز کسی که بتواند این تنهایی را با او تقسیم کند نیافته بود!بدترین قسمت زندگی اش شب زیستی اش بود!نور آفتاب تا حد مرگ او را میسوزاند و دلیل آن را در یادداشت های فرانک خوانده بود!

تِنِسی شهر بزرگ و شب زنده داری بود و ماریا هرگز از بودن در آن شهر خسته نمیشد...ازینکه هر شب با لباس و آرایش متفاوتی در کلوب های سطح بالای شهر حاضر شود و با مردان و پسران ثروتمند و خوش قیافه گپ و گفت کند لذت میبرد!

آنشب تصمیم خود را قطعی کرد!تصمیم گرفت معشوق جدیدش برناردو را به چیزی که هست تبدیل کند...مطمئن بود برناردو آنقدر عاشق او شده که به این خطر و ریسک بزرگ تن بدهد!

آنشب مثل همیشه ماریا چون فرشته ای زیبا در مهمانی حاضر شد....چشمان سرخ رنگش چون یاقوت میدرخشیدند....برناردو از دور برایش دست تکان داد.....ماریا با لبخند دلربایی به طرف او رفت...برناردو با شیفتگی دست ماریا را در دست گرفت و فشرد و سپس به لب هایش نزدیک کرد....

_از دیدنت خوشوقتم ماریای عزیز....

ماریا تعظیم کوچکی کرد و جام را به لب های سرخ رنگش نزدیک کرد....نیمه های شب ماریا نقشه ی خود را عملی کرد.....

برناردو که معشوق خود را در آغوش گرفته بود کنار گوشش زمزمه کرد:


romangram.com | @romangram_com