#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_84
چهره ی آلیس و ویکتوریا در هم رفت....از وضع پیش آمده بسیار ناراضی بودند.....جوزف با قدم های شمرده به اتاق کناری رفت....اتاق نسبتا بزرگی که انواع و اقسام وسایل سرگرمی و بازی در آن دیده میشد....
از فوتبال دستی و دارت گرفته تا بازی های کامپوتری پیشرفته..... .کیت آرام بطرف ایان رفت و گفت:
_من باید برم خونه ایان!
ناگهان هر 4 خون آشام دیگر با تعجب بطرف او برگشتند....کیت فهمید صدایش برای شنوایی قوی آنها زیادی بلند
بوده.....جاستین گفت:
_عزیزم رسم ما اینه که وقتی مهمون میاد باید تا نیمه شب بمونه!
قلب کیت شروع به تند تپیدن کرد....نیمه شب....ینی نیمه شب مراسم قربانی کردنه؟!
همه ی خون آشام ها از شنیدن افکار کیت از خنده روده بر شدند.....ویکتوریا با تانه گفت:
_فکر کنم تو زیادی فیلم ترسناک تماشا میکنی کوچولو!!!
کیت سرش را با خجالت پایین انداخت....ساعت ها بسرعت و یکی پس از دیگری میگذشتند.... ساعت نزدیک 12 بود....جوزف به ایان رو کرد و گفت:
_بهتره این دختر زیبا رو تا خونه اش راهنمایی کنی....این وقت شب تو جنگل اصلا برای بانوی زیبا و ظریفی مثل کیت
مناسب نیست!!!
romangram.com | @romangram_com