#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_83

جاستین و ایان بزور جلوی خنده ی خود را گرفته بودند.....ساعت 8 شب زنگ به صدا درآمد...صدای زنگی که کیت را بیاد زنگوله های بزرگ کلیسا انداخت....ساعت 8 بار زنگ خورد....

جوزف از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد....پشت سر او بقیه ی اعضای خانواده با ترتیب خاصی بلند شدند...

ایان کنار کیت ایستاد و کنار گوشش زمزمه کرد:

_دنبالم بیا.....

کیت وارد راهروی تاریکی شد که چشم،چشم را نمیدید!!!و وقتی موفق به دیدن شد خود را در سالن نسبتا بزرگ و مجللی یافت....پرده های مخمل گلدوزی شده ی زرشکی و پنجره ی طولی بلندی که از سقف تا کف سالن را پوشانده بود....قرص ماه در میان دامن شب لمیده بود و از پشت پنجره چون تابلوی نقاشی روح را نوازش میداد....

وقتی چلچراغ بزرگ را دید متوجه شد این سالن همان سرسرای اصلی قصر است که ابتدا همراه ایان به آن قدم گذاشته بود....

جوزف روی کاناپه ی ویکتوریایی بزرگی نشسته بود و قهوه مینوشید....ویکتوریا و آلیس به ترتیب در دو طرف او روی مبل های تک نفره نشستند و مشغول نوشیدن شدند....جاستین و ایان هم به همان ترتیب روی دو مبل دیگر نشستند....همه ی مبل ها به شکل دایره دور تا دور سالن بزرگ چیده شده بود.....

کیت با تردید به دو مبل خالی و رنگ و رو رفته ی دیگری که یکی کنار ایان و دیگری کنار جاستین بود خیره شد....با تردید بطرف مبل زرشکی رنگ کنار ایان رفت و روی آن نشست!

متوجه نگاه های سنگین دختر ها شده بود...آرام دستش را بطرف فنجان قهوه پیش برد و آنرا به لب هایش نزدیک کرد....

از نوشیدن قهوه گویی مرگ را تجربه کرد و بار دیگر به زندگی باز گشت!تلخی قهوه وحشتناک بود!کیت فنجان قهوه را آرام روی میز عسلی کوچک گذاشت و سرش را پایین انداخت....

زمان بسرعت سپری میشد....زنگ ساعت شماته دار بزرگ 9 بار به صدا در آمد....جوزف دوباره از جایش بلند شد و روبه کیت زمزمه کرد:

_الان وقت شکاره...ولی امروز به افتخار مهمان عزیزمان شکار رو لغو کردم!


romangram.com | @romangram_com