#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_81
کیت با نگاه تردید آمیزی به ایان و سپس به جوزف خیره شد...
_جوان؟!ولی....خود شماهم...
ناگهان چیزی به یاد آورد....ظاهر جوزف پسر 18 ساله ی خوش قیافه ای را نشان میداد...ولی از نگاهش میشد قرن ها زندگی را تشخیص داد...
کیت به روی جوزف لبخند زد.....آلیس نگاه متکبرانه ای نثار کیت کرد و گفت:
_نمیدونم ایان چرا یه انسان رو آورده که به ما معرفی کنه!!؟قبلا فقط وقتی برامون غذای تازه می آورد اینکارو میکرد!!!
کیت احساس کرد ماده ی تلخی از معده اش بالا می آید.....رنگ پوستش همچنان غیر عادی بود....
جاستین به آلیس چشم غره رفت...جلو آمد و با گشاده رویی به کیت خوش آمد گفت:
_سلام عزیزم....از رفتار بدشون معذرت خواهی میکنم...راستش خودت که بهتر میدونی!حسودی تو ذاتشونه!حالام که خون آشام شدن و این حسادت دوبرابر شده!!!راستی امیدوارم به زودی یکی از ما بشی!تو برای انسان عادی بودن زیادی خاصی عزیزم!!!
کیت اخم کرد...ایان با عصبانیت به جاستین رو کرد و گفت:
_از رفتار خوبت ممنونم!
و به تقلید از جاستین با لحن مسخره ای جمله ی آخرش را تکرار کرد....جوزف دو دستش را بالا آورد و با صدای سرد و محکمی گفت:
_پسر ها!بسه!مهمان داریم!بهتره زودتر برای صرف شام به اتاق غذاخوری بیایید!
romangram.com | @romangram_com