#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_79

ایان با نگاه سرد و ترسناک خود به کیت خیره شد...

_گفتم راه بیفت!!!

نگاه تحدید کننده ی ایان کیت را لرزاند....سرمای نگاهش آتش خشم کیت را فرو نشاند و او را وادار به اطاعت کردساعتی بعد هردو مقابل خانه ی قصر مانند ایستاده بودند...ایان جلو رفت و کیت بدنبال او....ایان مقابل در ورودی ایستاد،در را باز کرد و رو به کیت تعظیم کرد:

_خواهش میکنم بفرمائید مادموازل!

کیت اخم کرد و چشم هایش را چرخاند.....با ترس قدم به داخل قصر خاک گرفته گذاشت...آخرین باری که در آن خانه بود را به یاد آورد....از یاد آوری آن خاطره موهای بدنش سیخ شد.....

کمی جلو تر راهروی طویل و نسبتا تاریکی قرار داشت که نور فانوس های کوچک دیواری تنها امکان برخورد نکردن با اشیاء قیمتی را فراهم میکرد....

ایان خیلی راحت و بدون اینکه تاریکی بیش از حد آنجا را حس کند از راهرو عبور کرد....

کیت از اواسط راهرو صدای موسیقی کلاسیک و خندیدن چند زن را میشنید...با شنیدن آن صدا ها اخم هایش در هم گره خورد.....ایان با شنیدن افکار کیت خندید و گفت:

_نه کیت!!!اونا فقط چندتا دوست معمولی هستن!

کیت ازینکه فراموش کرده بود ایان افکار او را به وضوح میشنود شرمگین شد.....خوشحال بود که تاریکی آنجا سرخی گونه هایش را میپوشاند....

کم کم نور بیشتری به درون راهرو تابید و چشم های کیت را آزرد....کیت به چلچراغ عظیمی که از سقف بسیار بلند سرسرا آویزان بود خیره شد....تعجب و حیرتش زمانی دوچندان شد که فهمید آنهمه نور توسط شمع های چلچراغ تولید شده است!

ایان از دیدن حالت چهره ی کیت لذت میبرد....کیت سرش را پایین آورد و به دو دختر و دو مرد سیاه پوشی که مقابلشان ایستاده بودند خیره شد.....همگیشان جام های پر از خون دردست داشتند... حال کیت از دیدن آنها دگرگون شد...رنگش به سفیدی گرایید و باعث نگرانی حاضران شد....جاستین که محو تماشای زیبایی کیت شده بود با خود فکر کرد:


romangram.com | @romangram_com