#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_76

_من کوچولو نیستم آقا پسر!باید بدونی که همسن و سال شمام!درضمن حداقل عرضه ی اینو داشتم که تو این سن از یه همچین مدرسه ای بورسیه بگیرم!نه با پول دادن واردش بشم!!!

دهان همه ی دانش آموزان از تعجب باز مانده بود!پسر با خود فکر کرد:

از دختری به زیبایی تو این حاضرجوابی بعید نبود!اگه ساکت میموندی جای تعجب داشت!

لبخند شیرینی روی لب های پسر نقش گرفت.....او حاضر جوابی و استعداد کیت در رقص را میستایید!کیت از همان روز اول بین دختر ها و پسر های کلاس محبوبیت پیدا کرد و اولین کسی که با محبت به او خوش آمد گفت میسی هیستینگز بود!دختر زیبایی با پوستی چون بلور و چشمانی آبی رنگ و موهای مشکی!

وقتی همه ی دانش آموزان کیت را برای آشنایی دوره کردند پسر جلو آمد و با لبخند گفت:

_من ایان هستم...ایان رابرت!

فصل بیست و هفتم_ملاقات با خانواده خون آشام!

کیت آرام چشم هایش را باز کرد...نور خورشید چشمانش را می آزرد....ازجایش بلند شد و پرده را کشید...به بدنش کش و قوسی داد و شب گذشته را به یاد آورد و خاطراتی که در ذهنش مرور کرده بود!با خود فکر کرد:

ای کاش همه چیز به آنروز ها باز میگشت....

بعد از دوش گرفتن و مسواک زدن به آشپزخانه رفت و صبحانه خورد و بطرف مقصدش _مدرسه_ رانندگی کرد....

اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات کریسمس برای همه شکنجه آور بود و برای کیت هدیه ای گرانبها!

به هیچ وجه بیکاری و بی هدف در خانه ماندن را دوست نداشت.....مدرسه جنب و جوش همیشگی را داشت....پیانیست ها ....گروه ارکسترا....نقاش ها...مجسمه ساز ها و بالرین ها.....به یاد اولین روزی که به آن مدرسه پا گذاشته بود افتاد....آه عمیقی کشید و پله ها را دوتا یکی بالا رفت....میسی و استلا اولین کسانی بودند که با خوشحالی بسمتش دویدند....هنوز در چشمان زیبای استلا غم بزرگی دیده میشد....


romangram.com | @romangram_com