#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_73

کیت سکوت کرده بود و سعی میکرد تا جایی که میتواند از نگاه کردن به چشمان نافذ و یاقوت مانند ایان بپرهیزد...ایان با نوک انگشت سردش موهای روی گونه ی کیت را کنار زد و آرام زمزمه کرد:

_کیت....من....

کمی مکث کرد و ادامه داد:

_تولد مبارک کیت....

کیت دندان هایش را با عصبانیت روی هم فشرد و ناخن انگشت های مشت شده اش در پوست کف دستش فرو رفت!

دست ایان را که هدیه ای کادو پیچ شده در آن بود کنار زد و بسته روی زمین افتاد و تا کنار در اتاقش روی زمین لیز خورد....

ایان به بسته و سپس به چشمان غضبناک و خونبار کیت نگاه کرد.احساس کرد چیزی در درونش درحال خورد شدن است...اما تشخیص اینکه غرورش بود یا قلب منجمد شده اش سخت بود!!!!سعی میکرد خشم اش را کنترل کند!دردلش شجاعت کیت را ستایش میکرد!

کیت سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند و با لحنی محکم خطاب به ایان گفت:

_همین حالا از خونه ی من برو بیرون!!!!

ایان خندید....خنده ی تمسخر آمیزش خشم کیت را تشدید کرد.....

_تو میخوای به من دستور بدی؟!!!خیله خب...زود باش...مجبورم کن!

کیت سکوت کرد...میدانست که حق با اوست!هیچکس نمیتوانست او را مجبور به انجام کاری کند.... ایان با قدم هایی آرام و موزون به کیت که سعی میکرد از ایان دور باشد نزدیک شد....دستان گرم و لطیف او را در دست گرفت و درچشمان وحشتزده اش خیره شد....غروری که در نگاه کیت دیده میشد ایان را شیفته میکرد!کیت با وجود وحشتی که در آن لحظه در وجودش احساس میکرد چون کوه استوار و پابرجا مقابل ایان ایستاده بود و درون چشمان ترسناکش خیره شده بود!سعی میکرد خونسرد و نترس جلوه کند!!


romangram.com | @romangram_com