#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_72

برگشت و به تاریکی جنگل و سایه ای که دنبالش میکرد خیره شد....سایه از تاریکی قدم به روشنایی نقره فام ماه گذاشت....

کیت به راحتی چهره ای را که پشت آن دندان های برجسته و خونی و چشمان سرخ رنگ و آتشبار پنهان شده بود شناخت..... جیک!!!

فریاد زد:

_نه!!!!

کیت از تخت پایین افتاد.....احساس کرد استخوان هایش در اثر برخورد با کف چوبی اتاق خورد شده اند!

از ترس و سرما میلرزید...با خود فکرکرد:

پس کی از دست این کابوس های لعنتی راحت میشم؟!!

باد به شدت پنجره ها را به هم کوبید....کیت از جا پرید...بسرعت خود را به پنجره رساند و پنجره را در مقابل باد های شدید و نیرومند به سختی بست!

به کابوسی که دیده بود فکر کرد!نه امکان نداشت!آن کابوس ها چیزی جز تفکرات و رویاهای مسخره نبودند!

نفس راحتی کشید و برگشت و...ناگهان با سایه ی بلند قامت و نیرومندی برخورد کرد....سعی کرد جیغ بکشد ولی دستان یخزده ای جلوی دهانش را گرفت!

کیت در باریکه ی نور ماه که از پنجره به اتاقش میتابید چهره ی وهم آلود و منجمد ایان را دید که انگشتش را روی بینی اش فشار میداد و او را به سکوت دعوت میکرد...

قلب کیت مثل قلب پرنده ی کوچکی میتپید...با خود فکرکرد هر لحظه ممکن است سینه اش را بشکافد و بیرون بپرد....ایان با شنیدن افکار کیت آرام دستش را از روی دهان کیت برداشت و درون چشمان آبی رنگش خیره شد....چشمانی که به وسعت دریا بودند!


romangram.com | @romangram_com