#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_71
آنهمه شباهت بین جیک و ایان کیت را نابود میکرد!آنها در همه چیز بجز چهره هایشان به یکدیگر شباهت داشتند حتی در تن صدا!!!
بعد ازآن به ترتیب مادر،استلا میسی و بقیه دوستان نزدیکش به گرمی تولدش را تبریک گفتند....کیت آنشب تا جایی که میتوانست خود را سرحال و شاداب جلوه داد....ولی تنها کسی که از غم بزرگ کیت خبر داشت جیک بود!
مهمانی به پایان رسید....آخرین کسانی که خانه را ترک کردند میسی استلا و جیک بودند....جیک موقع خداحافظی کنار گوش کیت زمزمه کرد:
_مطمئنی حالت خوبه؟میخوای پیشت بمونم؟!
کیت با لبخند تلخی گفت:
_نه...من خوبم...شب بخیر....
جیک او را بوسید و خانه را ترک کرد....ولی نگرانی که در تمام طول مهمانی در عمق نگاه کیت دیده بود را فراموش نمیکرد...با دیدن آن غم بزرگ در تصمیمی که راجع به گفتن حقیقت به کیت گرفته بود سست شد....او تحمل دیدن آن غم را نداشت!
ولی کیت تنها کسی نبود که وانمود به خوشحالی میکرد....استلا نیز درتمام طول شب غم بزرگی را در دل نگهداشته بود! راز او بقدری هولناک و باورنکردنی بود که نمیتوانست آنرا حتی با بهترین دوستانش در میان بگذارد!
و کیت موقع خداحافظی آن غم بی سابقه را در چشمان سبز رنگ استلا دید!
کیت با سردرد شدیدی که هنوز تمام نشده بود به طرف یخچال رفت و قرص مسکنی برداشت و با یک لیوان آب خنک خورد....از پله ها بالا رفت و به اتاقش رفت و در را از داخل قفل کرد....به طرف پنجره رفت...آنرا آرام باز کرد....هوای سرد زمستانی به داخل اتاق راه یافت و کیت به خود لرزید....لبخند زد....تنها چیزی که میتوانست آتش خشم و نگرانی درون کیت را خاموش کند آن سرمای استخوان سوز بود...کیت بطرف تختش رفت و زیر پتوی کلفت و گرم خود خزید و به سقف خیره شد.....
آسمانِ شب را نورِ قرصِ کامل ماه زینت بخشیده بود و اطراف آنرا مه غلیظ و تیره رنگی پوشانده بود....
از دور دست ها صدای زوزه های دردآلود گرگ زخمی ای بگوش میرسید!صدای نفس نفس زدن های کیت میان درختان بی شاخ و برگ و زمستانه ی جنگل میپیچید....او بی هدف و وحشت زده روی شاخه ها و ریشه های خشکیده ی کف جنگل میدوید.....سایه ای او را دنبال میکرد....به رودخانه رسید....شدت حرکت آب آنقدر زیاد بود که کیت ترسید حتی یک قدم به آن نزدیک تر شود....
romangram.com | @romangram_com