#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_70
کیت چشمانش را باز کرد.....همه ی آن تاریکی ها ناپدید شده بود!نور های رنگی سرتاسر خانه دیده میشد و جمعیتی که با محبت برویش لبخند میزدند و یکصدا شعر تولدت مبارک را میخواندند!کسی که با او برخورد کرده بود برادرش بود....کوین اورا چون کودکی از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و چرخاند....اخم های کیت در هم رفت:
_هی!منو بذار پایین کوین....
کوین با محبت به خواهرش نگاه کرد و گونه اش را بوسید و گفت:
_تولدت مبارک کوچولو....
صدای جیک از مقابل آنها بگوش رسید:
_جدی؟!!کوچولو؟
کوین و کیت هردو به چهره ی خندان جیک خیره شدند.....کیت خود را در آغوش جیک رها کرد و تا جایی که میتوانست جلوی سرازیر شدن اشک هایش را گرفت....
جیک دهانش رابه گوش کیت نزدیک کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_تولدت مبارک عزیزم!
ناگهان خاطره ای مقابل چشمانش نقش بست....ایان نگاه عاشقانه اش را به او دوخت و جلو آمد....کیت خود را در آغوشش رها کرد و صدای ملایم و دلنشین ایان در گوشش زمزمه کرد:
_تولدت مبارک عزیزم!!!
کیت با یادآوری آن خاطره مثل برق گرفته ها خود را از آغوش جیک که با نگاهی متعجب به او خیره شده بود بیرون کشید!
romangram.com | @romangram_com