#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_69

فصل بیست و پنجم_خستگی





خسته بود...خسته تر از آنکه بخواهد به اتفاقات پیش آمده فکر کند....فکر کردن به آنها او را دیوانه میکرد،هرچند مطمئن بود همین حالا هم دیوانه شده!

تعطیلات زمستانه رو به پایان بود سرمای استخوان سوز و منجمد کننده بار دیگر فینیکس را در بر میگرفت....و حتی زمان هم مثل جسم یخزده و منجمدی برای کیت متوقف شده بود....

سرمای منجمد کننده.... قلب کیت برای لحظه ای از تپش ایستاد....هرچیزی به سرما و انجماد مربوط میشد او را به یاد کسی می انداخت که حالا بیش از هر چیزی دراین دنیا از آن وحشت و نفرت داشت....ایان!!!

آه کشید....سردرد امانش را بریده بود...از جایش بلند شد و فکر کرد شاید یک قرص مسکن حالش را بهتر کند....از پله ها پایین رفت....بمحض ورود نفسش به شماره افتاد....جسم خود را می دید که درون تاریکی غرق میشود....تنها نوری که خانه ی بزرگ را روشن کرده بود نور اتاق در بسته ی کیت بودکه از سوراخ کلید و درزِ زیر پاگرد به بیرون میتابید.....همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود!

کیت پس از اتفاقاتی که برایش افتاده و حمله هایی که توسط ایان تجربه کرده بود از قدم گذاشتن به تاریکی وحشت داشت!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد با شجاعت عمل کند...چشم هایش را بست و در آشپزخانه بدنبال کلید برق روی دیوار های سرد و سرامیکی آنجا دست کشید....

چیزی نگذشته بود که انگشت های باریک و لطیف کیت با جسمی زنده و گرم برخورد کرد.... میخواست جیغ بکشد....ولی حتی صدایش هم در گلو منجمد شده بود!!!عقب عقب رفت و با جسم بزرگ و نیرومندی برخورد کرد و....

ناگهان صدای انفجارِ خنده و تشویق بلند شد...چندین صدای آشنا همزمان گفتند:

سوپرایز!!!!


romangram.com | @romangram_com