#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_68
فرانک با دست یافتن به چنین نتیجه های هولناکی متوجه شد به جای درمان مردمش آنها را به موجودات عجیب و خونخواری تبدیل کرده است که به هیچ انسانی حتی به خانواده ی خود هم رحم نمیکنند!
پس از مدتی فرانک هم به آن بیماری مبتلا شد....سعی میکرد تا جایی که امکان دارد از خون استفاده نکند!او حالا متحمل ننگ بزرگی در سابقه ی پزشکی اش بود!
او نامه ای به بهداری منطقه و سپس به حاکم شهر فرستاد و پس از درمیان گذاشتن موضوع با آنها درخواست کرد تا شهر و شهروندان را به آتش بکشند....
چند روز بعد شعله های آتش و فریاد های دردناک مردم و دود سیاه رنگ به آسمان برخواست!
فصل بیست و چهارم_خون آشامِ تنها
زیر نور ماه کامل دختری خسته ،زخمی ،گرسنه و تنها با نوشته هایی که دردست داشت میدوید و نفس نفس میزد....ایستاد و اشک هایش سرازیر شدند.....خودش هم نمیدانست چطور از حمله ی خفاش های خون آشام جان سالم به در برده! صدای ضجه هایش در جنگل و میان درختان زمستانی پیچید.....چندین بار نام عشقش را زیر لب تکرار کرد:
_فرانک!!!
دفتر چه ی خاطرات او را در دستش فشرد...آنرا به لب هایش نزدیک کرد و بوسید و زمزمه کرد:
_تو همیشه برای من زنده ای!تو جونمو نجات دادی عشق من!متاسفم که نتونستم برات کاری انجام بدم!
ماریا به اطرافش نگاه کرد.....به خودش لرزید!اشک هایش را پاک کرد وبا خود فکر کرد:
حالا من تنها خون آشام این دنیا هستم!یه خون آشام تنها!
چشمان سرخ رنگش را باز و بسته کرد و چون باد میان درختان ناپدید شد.....
romangram.com | @romangram_com