#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_7

آنقدر ادامه داد که صدای کشیده شدن ایان روی برگ های خشک قطع شد...بار دیگر همه جا در سکوتی رعب آور فرو رفت....

کیت سعی میکردحتی صدای نفس هایش هم مانع شنیدن صدای ایان نشود...موهای خیسش را سریع از روی صورتش کنار زد و با دقت گوش داد....هیچ صدایی بگوش نمیرسید...گویی در قبرستانی تاریک و خلوت بود....نفسش در سینه حبس شد....چشمان گرد و وحشت زده اش را به اطراف گرداند....با دیدن سنگ های کوتاه و بلند سفید رنگ و صلیب های بزرگ خاکستری رنگ و سرمای عجیب آنجا خشکش زد....او درست کنار قبرستان ایستاده بود....

باد تاب های کوچک درون قبرستان را حرکت میداد...کیت احساس کرد صدای خندیدن کودکان در حال بازی را میشنود ولی هیچ کس آن اطراف نبود....صدا لحظه به لحظه بیشتر میشد....

نفسش را در سینه حبس کرد و شروع به دویدن کرد....»

***

_کیت....کیت؟

آرام چشم هایش را باز کرد...مادرش بالای سرش بود...به اطرافش نگاه کرد...روی تخت خوابیده بود...باز هم این کابوس های لعنتی!!!دستش را روی تخت کشید... از این تخت متنفر بود ،از این اتاق،از این خانه حتی از خودش هم متنفر بود....

آن شب لعنتی ...از شب ها متنفر بود....بلند شد و بطرف حمام رفت....در آیینه به خودش خیره شد...رنگش پریده بود...لب های خشکیده اش زخمی بود و پایین چشم هایش حلقه های تیره رنگی دیده میشد...شیر آب را باز کرد و مُشتی آب به صورتش زد....بار دیگر در آیینه به خودش خیره شد....اشک هایش سرازیر شد و با تنفر به تصویر خودش در آیینه آب پاشید....

به اتاقش برگشت و خودش را روی تخت انداخت....او عاشق ایان بود....همه ی زندگی اش در او خلاصه میشد و حالا که او نبود....ولی او نبود!حقیقت این بود که ایان ناپدید شده بود و به احتمال زیاد هرگز پیدا نمیشد....تکلیف زندگی او چه بود؟باید تا پایان عمرش در تنهایی و حسرت زندگی میکرد؟

این حرف هارا بارها و بارها و نه تنها خودش بلکه همه ی اطرافیانش به او زده بودند!ولی او نمی توانست یا شاید نمیخواست زیر بار آن حرف ها برود....

او داشت همه چیز را نابود میکرد...حتی سال ها زحمتش برای ورود به مدرسه ی رقص را!

رو به روی آیینه ایستاد و بار دیگر سرتا پایش را بررسی کرد...


romangram.com | @romangram_com