#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_66
_من درموردت اشتباه میکردم!!!منو ببخش برادر....
فصل بیست و سوم_اولین خون آشام ها
صدای فریادهای دردآلود مردم که شب ها بگوش میرسید آن شهر را به شهر درد مشهور ساخته بود....شهری که در آن همه ی مردم مدام درد میکشیدند.... بخصوص شب ها!شهر در قرنتینه ی سختی بسر میبرد....
حاکم شهر سوزاندن مردم را غدقن اعلام کرده بود!او نمیخواست مردم شهرِ خودش را به قتل برساند...ترجیح میداد بیماری مسیر خود را طی کند و اگر لازم بود میزبانش را به قتل برساند!
بیماری تمام سطح شهر را پوشانده بود...حتی افراد سالم هم محکوم به مبتلا بودند.... کودکان،افراد پیر و حتی مادران باردار هم از بیماری رنج میبردند و اجازه ی خروج از شهر و درمان شدن به آنها داده نمیشد!
بیماری وحشتناکی بود که طی12الی15روز تمام خون بدن را تا آخرین قطره خشک میکرد و فرد مبتلا مرگ را برای اولین و آخرین بار تجربه میکرد.....
تنها شخصی که در آن ورطه ی هولناک در سلامت کامل بسر میبرد دکتری بود که تمام زندگیش را به پای مردمش گذاشته بود!او هر هفته با اجازه ی کتبی از بهداری منطقه از شهر خارج میشد و درشکه های حامل لاشه های پر خون حیوانات را به شهر وارد میکرد....
بیماری وحشتناک بطرزی بود که خونی که توسط سرُم به بدن وارد میشد را نیز از بین میبرد و در بعضی از افراد،بدن،آنرا پس میزد....و مشکل دیگر آن بود که خون حیوانات با خون انسان ها همخوانی نداشت و باعث مرگ آنها میشد!
"دکتر فرانک"با تحقیقات بسیاری که راجع به نوشیدن خون و چگونگی تغییرات بدن انجام داده بود پی برد که بدن انسان قابلیت وفق دادن خود با هر شرایطی را داراست!انسان موجود عجیبی است! بدنش به حدی انعطاف پذیر است که میتواند در سخت ترین شرایط ممکن خود را به محیط عادت دهد...پس با خود فکر کرد:
شاید نوشیدن خون فکر خوبی باشد! امتحانش مجانی است!آنها در هر صورت میمیرند!
romangram.com | @romangram_com