#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_65

جاستین به خانه برنگشته بود و چیزی تا طلوع افتاب باقی نمانده بود....ایان درست مثل برادری نگران جاستین بود....نزدیک رودخانه چشمش به جسم بی حرکتی افتاد....سریع خود را به او رساند...جاستین بی حرکت روی زمین افتاده بود....دو چوب خشک و نوک تیز مچ هردو دستش را روی زمین میخکوب کرده بود و جای دندان های گرگینه روی تمام اعضای بدنش دیده میشد...

ایان بسرعت چوب ها را از بدن جاستین جدا کرد و او را به خانه برد....وقتی جاستین به هوش آمد و فهمید چه کسی جان او را نجات داده نظرش برای همیشه نسبت به ایان عوض شد....

ضربه ای به در خورد...

ایان گفت:

_بله؟

جاستین در را آرام باز کرد...

_سلام رفیق...میتونم بیام تو؟

ایان نیم خیز شد...





_البته!!!

جاستین داخل آمد و در را بست....به ایان نزدیک شد و گفت:


romangram.com | @romangram_com