#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_57

ایان گفت:

_بله آقا!

فیونا خندید...جاستین هم....ایان با تعجب نگاهشان کرد....جاستین با صدای بلند گفت:

_ببین...جو گیر نشو!!!اون فرمانده یا رئیس اینجا نیست!فقط وظیفه داره مراقب ما باشه تا خراب کاری نکنیم!نیازی نیست آقا صداش کنی!!!!

ایان لبخند زد....کم کم به آنجا علاقمند میشد....جوزف در یک چشم بهم زدن از مقابلشان ناپدید شد!

ایان خندید....برقی از چشمانش گذشت...میخواست آنکار را امتحان کند!فیونا بازوی او را نوازش داد:

_خوب....حالا بیا...میخوام اتاقت رو نشونت بدم....

ایان که واقعا ذوق زده شده بود با هیجان گفت:

_اتاقم؟!!

جاستین با مسخره بازی گفت:

_آره اتاقت بچه!!!چیه؟!نکنه میخوای به پیروی از سنت خون آشام ها تو تابوت بخوابی؟!!!

ویکتوریا دستان سردش را روی سینه ی جاستین کشید و گفت:


romangram.com | @romangram_com