#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_56
_هی بچه ها.....این ایانه!عضو جدید خانواده....
جوزف روزنامه اش را تا کرد و با متانت خاصی از جایش بلند شد....چهره ی عجیبی داشت....او یک خون آشام واقعی بود!!!لباس سیاهی به تن داشت و بارانی تیره ی بلندی روی آن پوشیده بود....موهای سیاه و روغن زده اش از دو طرف تا روی شانه هایش میرسید...چشمان نافذ و سرخ رنگش را به ایان دوخت.....
فیونا کنار گوش ایان زمزمه کرد:
_جوزف....قدیمی ترین عضو خانواده....از وقتی به خون اشام تبدیل شده حدود6قرن میگذره! اون یجورایی مثل پدر خانواده است.....
جوزف دور ایان چرخی زد و با صدایی سرد و بیروح گفت:
_خوش آمدی پسر جوان!قبل از هر چیزی باید قوانینی رو به خاطر بسپاری....اگر میخوای عضو خانواده باشی باید به این قوانین عمل کنی!باید بدونی که ما تنها خون آشام های این شهر هستیم....کوچکترین خطا میتونه هویت مارو آشکار کنه...هرچند مردم اینجا چندان به ما اعتقاد ندارند ولی ما احتیاط میکنیم!
ایان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد....
_ما فقط وقتی گرسنه هستیم شکار میکنیم....برامون مهم نیست انسانی بدستمون کشته بشه!ولی حق نداریم با خشونت بکشیم!هرانسانی که کشته میشه باید به دقت مدفون بشه!هر آثاری از اون میتونه برای ما خطرناک باشه!زندگی ما فقط در شب ها ادامه داره!البته من از سنت پدرانم که خوابیدن در تابوت هست پیروی نمیکنم.....ولی صبح ها نه شکار میکنیم نه زندگی!!!
فیونا کنار گوش ایان زمزمه کرد:
_اجداد جوزف همگی خون آشام بودند!!!
جوزف ادامه داد:
_هرچند نور خورشید مارو میسوزونه ولی خون آشام های احمقی رو میشناختم که بخاطر تامین عطش خودشون زندگیشون رو فدا کردن!!!
romangram.com | @romangram_com