#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_52
فصل هجدهم_چهار ماه قبل
نفس نفس میزد....با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و صدای ناله هایش را فرو مینشاند....درد کشنده و عذاب آوری تمام استخوان هایش را دربر گرفت بود....در دهانش طعم تلخ و شور خون را حس میکرد....احساس میکرد سمی مهلک وسوزاننده با جریان خونش به تمام نقاط بدنش میرود و همه ی اعضای داخلی اش را به آتش میکشد....دیگر توان مقاومت نداشت.....تپش قلبش کم کم متوقف میشد.....چشمانش را آرام بست و خود را به پوچی سپرد.....
چشمانش را آرام باز کرد....همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود...رطوبت او را آزار میداد....صدای چکیدن قطره های آب از سقف در فضای خالی و سرد اطراف میپیچید.....به کف سنگی و سردی که روی آن دراز کشیده بود دست کشید.....کم کم توانایی دیدن آنجا را بدست می آورد.....در عرض چند ثانیه قدرت بینایی اش آنقدر قوی شده بود که فضای تاریک غار را چون روز روشن میدید.....در ناحیه ی دندان ها و لثه هایش سوزش عمیقی احساس میکرد......تمایل زیادی به جویدن،گاز گرفتن و پاره کردن داشت!
تشنگی بشدت آزارش میداد.....از جایش آرام بلند شد.....صدای ملایم دختری از پشت سرش شنیده شد:
_آروم باش عزیزم....دراز بکش....هنوز اونقدر قدرتمند نشدی....دراز بکش....
ایان سرش را که از درد در حال انفجار بود مالید و زیر لب با خوشحالی گفت:
_کیت....تویی؟!
ایان بطرف صدا برگشت....چیزی را که میدید باور نمیکرد...فریاد زد:
_فیونا!!!!
فیونا لبخند زد و او را به آرامش دعوت کرد....
_ولی....این امکان نداره!تو مُردی.....صبر کن ببینم!من هم مُردم....درسته!؟!!
فیونا سرش را به علامت نفی تکان داد و با لبخند محبت آمیزی گفت:
romangram.com | @romangram_com