#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_51
فیونا شانه به شانه ی ایان با او از پله ها بالا رفت....ایان به اتاق خوابش رفت و فیونا هم پشت سرش وارد شد و در اتاق را بست و از داخل قفل کرد....
ایان جستی زد و روی تخت پرید....با صدای آرامی گفت:
_از یخچال انبار یه پاکت خون برام بیار....
فیونا بالبخند و شیفتگی به طرف انبار کوچک رفت و با دو پاکت خون منجمد برگشت.....پاکت ها را سوراخ کرد و خون را مانند قالب های یخ درون دو لیوان بزرگ ریخت و سپس از بار کوچک اتاق ایان شیشه ی نوشیدنی ای آورد و داخل لیوان ها ریخت و روی تخت خزید و خود را به ایان چسباند...ایان بدون توجه به حرکات و کارهای فیونا لیوان را گرفت و دریک چشم بهم زدن تا آخرین قطره اش را نوشید و لیوان را روی میز عسلی کنار تختش گذاشت....هنوز با افکارش درگیر بود.....فیونا آرزو میکرد ایکاش ایان هنوز انسان بود و میتوانست افکارش را بشنود.....
ایان با صدای بلند گفت:
_فیونا...میشه تنهام بذاری؟!میخوام استراحت کنم!
فیونا با اخم خود را روی ایان انداخت و گفت:
_چرا انقدر بداخلاق شدی؟!!تو که خیلی شیرین بودی!میدونی چقدر وقته کنارم نیستی؟!!
و وانمود کرد از ایان دلخور و نا امید است....ایان لحظه ای خود را باخت...با لبخند مرموزی دستش را بسمت کمر فیونا برد و گوشه ی لباسش رابالا کشید ولی با یاد آوری کیت دستش را کنار کشید و فیونا را به کناری هل داد و به پهلو و پشت به او دراز کشید....
فیونا که برای اولین بار توسط ایان پس زده شده بود با عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد و از روی تخت بلند شد....او تسلیم نمیشد....بلند و شد و دستش را به موهایش کشید و تخت را دور زد و مقابل ایان روی لبه ی تخت نشست.....دستش را میان موهای ایان فرو کرد وبا لبخند شیرینی گفت:
_اشکالی نداره.....میدونم خسته ای....استراحت کن....باشه برا دفعه ی بعد....
ایان بدون هیچ حسی به فیونا که برویش لبخند میزد نگاه کرد....فیونا به او چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.....ایان دوباره به فکر فرو رفت.....
romangram.com | @romangram_com