#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_50

ایان که بشدت با غریزه اش مبارزه میکرد با شنیدن افکار کیت قبل از آنکه کیت آستینش را بالا بزند بطرفش حمله ور شد و شروع به نوشیدن کرد....

ساعت ها گذشته بود.....کیت با دستی خون آلود به درختی تکیه داده بود و در خودش جمع شده بود....حتی از نگاه کردن به ایان هم وحشت داشت....دردی که هنگام حمله احساس کرده بود کشنده بود و با یاد آوری آن به خود اطمینان میداد که ایان مرده و این موجود وحشی و خودخواه هیچ شباهتی به او ندارد!!!

ایان زیر نور نقره فام ماهِ کامل پشت به کیت به درختی تکیه داده بود و اشک میریخت.....از خودش نفرت داشت....غریزه ی پَستش حتی به او اجازه ی صبر کردن هم نداد!اگر فقط کمی صبر میکرد تا کیت داوطلبانه از خونش به او بنوشاند.....ولی نه!او باید عاشقش میشد....فقط در آنصورت بود که نوشیدن خون کمک میکرد!

این فکر روحیه اش را کمی تسکین داد....اشک هایش را پاک کرد و بطرف کیت رفت....دستش را بطرف او که مانند کودکی از ترس و ضعف و سرما میلرزید دراز کرد....کیت با نفرت دستش را پس زد و با زانوانی لرزان از جایش بلند شد و راهی که آمده بود را بازگشت.....

ایان بدون هیچ عکس العملی ایستاد و رفتن او را نگاه کرد.....

فصل هفدهم_یکماه قبل(4)

در قصر قدیمیشان فیونا،جاستین،ویکتوریا،آلی س و جوزف مشغول گوش دادن به موسیقی و نوشیدن بودند....جاستین روی یک مبل قدیمی دهه ی 70نشسته بود و آلیس و ویکتوریا در آغوشش بودند....

جوزف یک نقشه ی قدیمی را زیر و رو میکرد و فیونا روی کاناپه ای لمیده بود و ناخن های بلند و تیزش را سوهان میکشید....

با ورود ایان همگیشان از جایشان بلند شدند....دختر ها هرسه بطرف ایان هجوم بردند....فیونا طبق معمول خود را از گردن ایان آویخت و آلیس و ویکتوریا بازوی ایان را چسبیدند...

ایان خسته و عصبانی بود...جاستین دست هایش را بهم کوبید و با لبخند گفت:

_دختر ها...دخترها!ایان خسته است...مگه نمیبینید؟!

سپس با سر به ویکتوریا و آلیس اشاره کرد....هردو از ایان جدا شدند و با خنده های بلند و منفورشان بطرف گیلاس های خون و نوشیدنی شان رفتند....


romangram.com | @romangram_com