#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_49

ازین فکر خنده اش گرفت....یک دختر تنها...میان آن جنگل تاریک و خطرناک،تنها فکری که به ذهنش خطور کرده بود عنکبوت ها بودند!خنده دار بود!!!!

ناگهان صدایی شنید...صدای شکستن یک تَرکه ی مرطوب و خیس زیر پای کسی!!!تپش قلبش سرعت یافت.....با چشمانی گشاد و وحشت زده اطراف را به دقت بررسی کرد....مطمئن بود کسی آن اطراف است....صدای نفس های سنگین و کشیده ای شنیده میشد....و پس از آن غرشی خفته در اعماق هنجره....

وقتی به عقب برگشت قلبش لحظه ای از تپش ایستاد!موجود عظیم الجثه ای مقابلش بود....بدنی پر از پشم های بلندِ سیاه و چشمانی زرد رنگ....تنها چیزی که در ذهنش تداعی شد شیاطین بودند!!!

گرگ عظیم الجثه بطرف کیت نیم خیز شد....کیت جیغ کشید و عقب عقب رفت....پایش به ریشه ی قطور درخت پیری که از زمین بیرون زده بود گیر کرد و روی زمین افتاد...گرگ با تانی و حرکتی موزون بطرف کیت قدم میزد....کیت به دندان های تیز و برجسته اش خیره شد که از آنها کف و آب دهان گرگ روی زمین میچکید.....صدای غرشی که از هنجره اش بیرون می آمد قلب کیت را میلرزاند...زندگی خود را رو به پایان میدید.....گرگ به عقب کشیده شد و با قدرت خود را بسمت کیت پرتاب کرد...کیت آخرین جیغ زندگی اش را کشید و چشمانش را بست ولی......چشم هایش را آرام باز کرد تا علت آن سرو صدا ها و آن زوزه ی وحشتناک را بداند....درست مقابل چشمانش دو موجود افسانه ای با یکدیگر درگیر شده بودند....یکی گرگینه ای بزرگ و وحشی بود ودیگری ایان!!!

گرگ ایان را بر زمین کوبید و بازوی او را با دندان های تیزش درید.....ایان او را با پاهایش به عقب هل داد و روی زمین کوبید و خودش هم بسرعت روی او پرید....دستش را با قدرت بطرف قلب گرگ نشانه رفت...کیت جیغ کشید:

_ایان نه!!!

گرگینه ایان را با تمام قدرتش هل داد و پا به فرار گذاشت....ایان کنار کیت با درختی برخورد کرد و روی زمین افتاد.....

کیت درحالی که اشک هایش سرازیر شده بود بطرف ایان رفت و بدن سرد او را در آغوش گرفت.....خون سرد و تیره رنگش جاری شده بود و دست ها و لباس کیت را رنگین کرده بود....

با صدایی لرزان التماس کرد:

_ایان خواهش میکنم....بلند شو...باید برسونمت به خونه ات.....من اونجا رو بلد نیستم....خواهش میکنم راهنماییم

کن!!!

چشمان ایان هر لحظه هشیاری اش را بیشتر از دست میداد....کم کم بسته میشدند....کاری از کیت بر نمی آمد....در لحظات آخر فکری در ذهنش جرقه زد....اگر از خون خود به ایان مینوشاند او قدرتش را باز میافت....


romangram.com | @romangram_com